برگ زردی که از خودش سیره
میخواد از رو درخت فرار کنه
از خودش از خداش دلگیره
شاخه ها جای خوب و امنی نیست
نمی تونه روشون حساب کنه
وقتی یک روز سرد می تونه
خیلی راحت اونو جواب کنه
تو دلش غصه های بی حده
از خدا ، از درخت و آدم ها
وقتی از دست باد می افته
زیر پاهای سخت آدم ها
رو تن جاده جون میده
با چشایی که از غمش خیسه
داره با خون زرد و بی رنگش
روی سنگفرش کوچه می نویسه :
شاخه ها جای خوب و امنی نیست
هرچقد خوبه آخرش درده
زندگی با تموم زیباییش
هرچقد سبزه آخرش زرده
درباره این سایت